|
از قیل وقالشان فهمیدم که محمد از او می خواهد نوبت اذانش را به او بدهد آن بنده خدا هم قبول نمی کرد خنده ام گرفت با خود گفتم مردم هم عجب درد سر هایی دارند اما اگر همین طور بحثشان ادامه پیدامی کرد جلوی بچه ها خوبیت نداشت تازه نماز هم دیر می شد به عنوان میانجی و با ژستی پدرانه به طرفشان رفتم می دانستم که محمد مقصر است در همان حال پند واندرز هایی را که باید تحویلشان می دادم در ذهنم مرور می کردم اما هنوز به آنها نرسیده بودم که محمد پیشانی رضا را بوسید و اذان را شروع کرد نفس محکمی بیرون دادم حیفم امد برگردم چشمانم را گرد کرده و دست به کمر ایستادم تا اذانش تمام شود وچند دقیقه بعد به منبر بروم ... شهادتین اذان را که گفت دیدم به زمین افتاد هولم برداشت دویدم نزدیکش شدم خدای من تیر خورده بود گلوله ای کمانه کرده بود وبه پهلویش خرده بود . بچه هایی که متوجه قطع اذان شده بودند کنجکاوانه به سمت من امدند بغض گلویم را می فشرد . محمد به خود می پیچید چشمانم خیس شده بود آب دهانم را با حرص قورت دادم چند نفری بالای سرما رسید بودند می خواستند محمد را بلند کنند اما او آرام شد وچشمانش را باز کرد نگاهم که به نگاهش افتادخجالت کشیدم صورتم داغ شده بود می خواست چیزی بگوید غنچه لبانش شکفت وصدای ضعیفش بیرون آمدیاحسین یا حسین یا حسین سه بار گفت و رفت من ماندم وشرمساری و آسمان غمبار پاسگاه زید در عصر دلدادگی.
نام کتاب :طعمه اروند صحفه :8-9 |
|
گروه تفحص شهدا ::: دوشنبه 85/11/2 ::: ساعت 2:9 عصر |
|
|
|
|
|
{ منوی اصلی } |
|
|
|
{ آمار بازدید } |
بازدید امروز : 17 |
بازدید دیروز : 2 |
بازدید کل : 21875 |
|
|
|
{ تا دیدار محبوب } |
|
|
|
{ درباره خودم } |
|
|
|
{ لوگوی وبلاگ من } |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
{ آرشیو شده ها } |
|
|
|
{ جستجو در وبلاگ } |
|
|
|
{ اشتراک در خبرنامه } |
|
|
|
{ طراح قالب } |
|
|
|
|
|
|