گفتم سلام برادر بهتری ؟ تکانی به خودش داد وگفت : یا علی . گفتم : چه کار می کنی ؟ گفت : نمازم قضا می شود باید وضو بگیرم . گفتم : الان که وقت نماز نیست .به حرف من توجهی نکرد . گفتم :شما حرکت نکنید من الان برایتان خاک تیمم می آورم .خاک را آماده کردم ونزد یک دستش بردم در حالی که دراز کشیده بود تیمم کرد ونماز شبش را خواند بعد از نماز آیه : ربنا افرغ علینا صبرا وانصرنا علی القوم الکافرین را نفس داشت تکرار کرد .
نام کتاب : از تا جنگ صحفه : 58