عراقی ها آنها را محاصره کرده بودند. این عملیات هم مثل بقیه عملیات ها سخت وطاقت فرسا بود. رزمنده ها ،با تمام قوا می جنگیدند ویکی یکی جان می دادند .چقدر هوا گرم بود ، بچه ها از تشنگی طاقتشان تاب شده بود.
محمد بود وگردانش .
یادش آمد به محرم ، به حسین ، به عباس ، به همان عطش عشقی که به لب های سقا گره خورده بود. یاد تشنگی بچه ها قرارش را ربوده بود، سنگر را در جستجوی آب ترک کرد.مقداری آب جست بی آنکه قطره ای از آن بنوشد آن را به بچه ها رساند وقتی همه سیراب شدند ، برخاست هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که خمپاره ای...
آری سقا سیراب شد...
شهید محمد هنرآسا 15 ساله
به روایت از پدر شهید.