سفارش تبلیغ
صبا ویژن
{ زمستان 1385 - مرکز نشر فرهنگ شهادت }
بارالها! نگریستن به رخسار تو شوق دیدارت را از تو درخواست می کنم . [فاطمه علیه السلام ـ در دعایش ـ]
ای اهل عالم... منم عاشق شهادت

نماز که می خواند گاهی می رفتم می نشستم پشت سرش با گریه اش گریه ام می گرفت . سر نماز انگار قطره آب بود که کم کم بخار می شد می رفت آسمون .  آمده بود خواب مادرش گفته بود : سر نماز به مهرت نگاه کن دیگه حواست پرت نمی شه .

     نام کتاب :  ققنوس وآتش        صحفه : 76     شهید حاج شکری پور
گروه تفحص شهدا ::: چهارشنبه 85/12/23 ::: ساعت 9:22 صبح
 

در ایام ماه مبارک رمضان (سال 1380)شهیدان محمد زمانی و رضا شهبازی در بین ما بودند. ولی امسال جای آنها سبز . در ساعتی که آنها در منطقه فکه و در حین تفحص پیکرهای مطهر شهدای هشت سال دفاع مقدس شربت شهادت نوشیدند آنها را در خواب دیدم .با همان لباس های بودند که در هیات اباعبدالله الحسین و مراسم سینه زنی آن بزرگوار شرکت می کردند.دیدم در حال عروج به سوی آسمانندو برایم دست تکان می دهند واین بار هم دو تن از عاشقان الله از جا ماندگان قافله شهدا به خیل شهیدان پیوستند.

نام کتاب:سفر عشق   صفحه :106


گروه تفحص شهدا ::: یکشنبه 85/12/13 ::: ساعت 10:6 صبح
 

وقت نماز ، اگر در میان صد نفر بود چنان می خواند که انگار پشت دری قفل زده می خواند . این طور نبود ولی کمکم شده بود . تمرین شدن می کرد .خسته می کرد آن قنوت های عریض وطویلش .هرچه می خواندیم باز پیش او کم می آوردیم .گاهی با خنده اعتراض می کردیم که برادر! تو گر طولانی ترین سوره قرآن را در قنوتت می خوانی ؟ تو از پا نمی افتی ؟ عده ای پشت سرش نماز نمی خواندند چرا که خسته می شدند .عده ای غم می گرفتند که باز مهدی سر صف نماز جماعت ایستاد .

      نام کتاب : قله ی شمالی   صحفه :55   نام شهید : مهدی خوش سیرت

 


گروه تفحص شهدا ::: جمعه 85/12/11 ::: ساعت 10:8 صبح
 

         دستش را کشیدم جدا شد حتی یک تکان هم نخورد بعد دست قطع شده را از من گرفت وهمان طور که از محل قطع خون بیرون می جست آن را روی خاک گذاشت .با یک دست دیگر سر به سجده نهاد وگفت : خدایا قبول کن من این دست را در راه امام حسین دادم . بعد پرسید . از اینجا تا کربلا چقدر راه است شهید معینی  آن قدر گریه کرد که نتوانست جوابش را بدهد . او پیشانی معینی را بوسید وگفت : محکم واستوار باشید ورفت . وقتی به سنگر رسیدیم معینی  خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود وضو ساخت و به نماز شب ایستاد وقتی دلیلش را پرسیدم  گفت : او با یک دست سجده کرد ومن که دو دست داشتم بسیار شرمنده ایثار او شدم بنابرین می خواهم هر شب به یاد او نماز شب بخوانم نام کتاب : قاصد سپیده ( سجده با یک دست)  صحفه : 18 نام شهید : ابوالقاسم معینی

 


گروه تفحص شهدا ::: پنج شنبه 85/11/26 ::: ساعت 7:16 صبح
 

مابین پیشانی بندها انگار داشت دنبال چیزی می گشت زودتر باید راه می افتادیم و می رفتیم برای عملیات رفتم جلو گفتم : چی کار می کنی حاجی ؟    یکی را بردار بریم دیگه . یکی را برداشتم ودراز کردم طرفش نگرفت گفت: دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بیبی توش باشه .بالاخره هم یکی پیدا کرد که روش نوشته بود یا فاطمه الزهرا(س)ادرکنی . اسم خانم را که دید اشک توی چشماش حلقه زد بعدا فهمیدم کار همیشه اش است قبل هر عملیات این همین کار را می کرد . بعد ها فهمیدم او مادر ندارد.

         نام کتاب:  ساکنان ملک اعظم 2   صفحه:69    نام شهید عبد الحسین برونسی


گروه تفحص شهدا ::: سه شنبه 85/11/24 ::: ساعت 7:10 صبح
 

من کنار عبدالحسین می خوابیدم نزدیک اذان صبح از خواب بلند می شدم جای خالی عبدالحسین کنجکاوم می کرد رفتم پی اش. گوشه دنجی پیداش کردم زیر آسمان شب مشغول خواندن نماز شب بود آخرین سجده اش چند دقیقه ای طول کشید بعد سلام، دوباره رفت سجده وصورتش را گذاشت برخاک در حال گریه چنگ زد ومشتی خاک بر زمین برداشت ریخت روی سرش با ناله گفت :ای خاک تو شاهد باش که من جز رضای خدا چیز دیگری نمی خواهم .نام کتاب :ساکنان ملک اعظم 2    صحفه : 66   نام شهید : عبد الحسین برونسی

 


گروه تفحص شهدا ::: چهارشنبه 85/11/18 ::: ساعت 10:12 صبح
 

 

   آخرین لحظات شهادت یکی از رزمندگان اسلام بود که به بالای سرش رسیدم قمقمه خالی آبش را به من داد و وقتی علت آن را پرسیدم  . گفت : من به مادرم قول داده بودم با قمقمه خالی به فرات می روم و از آن آبی که امام حسین وحضرت عباس می نوشیدند در این قمقمه می ریزم  وبرای شفای تو ومریض های اسلام به همراه می آورم اینک چون لحه های عمرم هست تو را قسم می دهم به امام حسین و حضرت عباس که این قمقمه را تحویل بگیری و وقتی به کربلا رسیدی آن را از آب فرات پر کنی و برای مادرم سوغات ببری .نام کتاب : سفر عشق   صحفه      16:نام شهید : سید منصور مرتمی


گروه تفحص شهدا ::: دوشنبه 85/11/16 ::: ساعت 7:59 صبح
 

                                                          

          پزشک ها برای ننه نصرت دارو نوشتند .آنها حرف از مرگ بچه می زدند وبه فکر نجات جان ننه نصرت بودند .اما ننه نصرت به فکر خودش نبود .او برای نجات بچه فکر می کرد . خلاصه همانجا بود که غم عالم در دل ننه نصرت سنگینی کرد . او با دل شکسته رفت به زیارت قبر آقا امام حسین (ع) و با گریه وزاری گفت : آقا بچه ام تقصیری ندارد . این من بودم که به عشق تو سر از پا نشناخته ، پا در جاده خطر گذاشتم . اگر قرار است بچه ام به خاطر عشق من بمیرد ، چه بهتر که من هم همراه او بمیرم .ننه نصرت با چشمانی پر از اشک و با دلی پر از غم به خواب رفت . در خواب  نور بزرگواری به سراغش آمد ، نوزادی پسری به آغوش ننه نصرت داد و به او الهام کرد که اسمش را محمد ابراهیم بگذارد ننه نصرت وقتی از خواب برخواست ، اثری از درد وبیماری در خود ندید باز هم نزد پزشکها رفت ، آنها پس از معاینه انگشت به دهان ماندند.مادر شهید محمد  ابراهیم  همت


گروه تفحص شهدا ::: پنج شنبه 85/11/12 ::: ساعت 11:41 صبح
 

از قیل وقالشان فهمیدم که محمد از او می خواهد نوبت اذانش را به او بدهد آن بنده خدا هم قبول نمی کرد خنده ام گرفت با خود گفتم مردم هم عجب درد سر هایی دارند اما اگر همین طور بحثشان ادامه پیدامی کرد جلوی بچه ها خوبیت نداشت تازه نماز هم دیر می شد به عنوان میانجی و با ژستی پدرانه به طرفشان رفتم می دانستم که محمد مقصر است در همان حال پند واندرز هایی را که باید تحویلشان می دادم در ذهنم مرور می کردم اما هنوز به آنها نرسیده بودم که محمد پیشانی رضا را بوسید و اذان را شروع کرد نفس محکمی بیرون دادم حیفم امد برگردم چشمانم را گرد کرده و دست به کمر ایستادم تا اذانش تمام شود وچند دقیقه بعد به منبر بروم ...  شهادتین اذان را که گفت دیدم به زمین افتاد هولم برداشت دویدم نزدیکش شدم خدای من تیر خورده  بود گلوله ای کمانه کرده بود وبه پهلویش خرده بود . بچه هایی که متوجه قطع اذان شده بودند کنجکاوانه به سمت من امدند بغض گلویم را می فشرد . محمد به خود می پیچید چشمانم خیس شده بود آب دهانم را با حرص قورت دادم چند نفری بالای سرما رسید بودند می خواستند محمد را بلند کنند اما او آرام شد وچشمانش را باز کرد نگاهم که به نگاهش افتادخجالت کشیدم صورتم داغ شده بود می خواست چیزی بگوید غنچه لبانش شکفت وصدای ضعیفش بیرون آمدیاحسین یا حسین یا حسین سه بار گفت و رفت من ماندم وشرمساری و آسمان غمبار پاسگاه زید در عصر دلدادگی.

  نام کتاب :طعمه اروند   صحفه :8-9


گروه تفحص شهدا ::: دوشنبه 85/11/2 ::: ساعت 2:9 عصر
 
{ منوی اصلی }
{ آمار بازدید }
بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 2
بازدید کل : 21865
{ تا دیدار محبوب }
{ درباره خودم }
زمستان 1385 - مرکز نشر فرهنگ شهادت
{ لوگوی وبلاگ من }
زمستان 1385 - مرکز نشر فرهنگ شهادت
{ آرشیو شده ها }
{ جستجو در وبلاگ }
{ اشتراک در خبرنامه }
 
{ طراح قالب }
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت