سفارش تبلیغ
صبا ویژن
{ گروه تفحص شهدا - مرکز نشر فرهنگ شهادت }
دل دفتر دیده است . [امام علی علیه السلام]
ای اهل عالم... منم عاشق شهادت

 

   آخرین لحظات شهادت یکی از رزمندگان اسلام بود که به بالای سرش رسیدم قمقمه خالی آبش را به من داد و وقتی علت آن را پرسیدم  . گفت : من به مادرم قول داده بودم با قمقمه خالی به فرات می روم و از آن آبی که امام حسین وحضرت عباس می نوشیدند در این قمقمه می ریزم  وبرای شفای تو ومریض های اسلام به همراه می آورم اینک چون لحه های عمرم هست تو را قسم می دهم به امام حسین و حضرت عباس که این قمقمه را تحویل بگیری و وقتی به کربلا رسیدی آن را از آب فرات پر کنی و برای مادرم سوغات ببری .نام کتاب : سفر عشق   صحفه      16:نام شهید : سید منصور مرتمی


گروه تفحص شهدا ::: دوشنبه 85/11/16 ::: ساعت 7:59 صبح
 

                                                          

          پزشک ها برای ننه نصرت دارو نوشتند .آنها حرف از مرگ بچه می زدند وبه فکر نجات جان ننه نصرت بودند .اما ننه نصرت به فکر خودش نبود .او برای نجات بچه فکر می کرد . خلاصه همانجا بود که غم عالم در دل ننه نصرت سنگینی کرد . او با دل شکسته رفت به زیارت قبر آقا امام حسین (ع) و با گریه وزاری گفت : آقا بچه ام تقصیری ندارد . این من بودم که به عشق تو سر از پا نشناخته ، پا در جاده خطر گذاشتم . اگر قرار است بچه ام به خاطر عشق من بمیرد ، چه بهتر که من هم همراه او بمیرم .ننه نصرت با چشمانی پر از اشک و با دلی پر از غم به خواب رفت . در خواب  نور بزرگواری به سراغش آمد ، نوزادی پسری به آغوش ننه نصرت داد و به او الهام کرد که اسمش را محمد ابراهیم بگذارد ننه نصرت وقتی از خواب برخواست ، اثری از درد وبیماری در خود ندید باز هم نزد پزشکها رفت ، آنها پس از معاینه انگشت به دهان ماندند.مادر شهید محمد  ابراهیم  همت


گروه تفحص شهدا ::: پنج شنبه 85/11/12 ::: ساعت 11:41 صبح
 

از قیل وقالشان فهمیدم که محمد از او می خواهد نوبت اذانش را به او بدهد آن بنده خدا هم قبول نمی کرد خنده ام گرفت با خود گفتم مردم هم عجب درد سر هایی دارند اما اگر همین طور بحثشان ادامه پیدامی کرد جلوی بچه ها خوبیت نداشت تازه نماز هم دیر می شد به عنوان میانجی و با ژستی پدرانه به طرفشان رفتم می دانستم که محمد مقصر است در همان حال پند واندرز هایی را که باید تحویلشان می دادم در ذهنم مرور می کردم اما هنوز به آنها نرسیده بودم که محمد پیشانی رضا را بوسید و اذان را شروع کرد نفس محکمی بیرون دادم حیفم امد برگردم چشمانم را گرد کرده و دست به کمر ایستادم تا اذانش تمام شود وچند دقیقه بعد به منبر بروم ...  شهادتین اذان را که گفت دیدم به زمین افتاد هولم برداشت دویدم نزدیکش شدم خدای من تیر خورده  بود گلوله ای کمانه کرده بود وبه پهلویش خرده بود . بچه هایی که متوجه قطع اذان شده بودند کنجکاوانه به سمت من امدند بغض گلویم را می فشرد . محمد به خود می پیچید چشمانم خیس شده بود آب دهانم را با حرص قورت دادم چند نفری بالای سرما رسید بودند می خواستند محمد را بلند کنند اما او آرام شد وچشمانش را باز کرد نگاهم که به نگاهش افتادخجالت کشیدم صورتم داغ شده بود می خواست چیزی بگوید غنچه لبانش شکفت وصدای ضعیفش بیرون آمدیاحسین یا حسین یا حسین سه بار گفت و رفت من ماندم وشرمساری و آسمان غمبار پاسگاه زید در عصر دلدادگی.

  نام کتاب :طعمه اروند   صحفه :8-9


گروه تفحص شهدا ::: دوشنبه 85/11/2 ::: ساعت 2:9 عصر
 
<      1   2   3      
{ منوی اصلی }
{ آمار بازدید }
بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 2
بازدید کل : 21877
{ تا دیدار محبوب }
{ درباره خودم }
گروه تفحص شهدا - مرکز نشر فرهنگ شهادت
{ لوگوی وبلاگ من }
گروه تفحص شهدا - مرکز نشر فرهنگ شهادت
{ آرشیو شده ها }
{ جستجو در وبلاگ }
{ اشتراک در خبرنامه }
 
{ طراح قالب }
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت